• وبلاگ : دختري به نام نيكادل
  • يادداشت : تاريكي كوچه
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ي فرزند احمد! آيا بالاخره راهي به سوي تو هست؟ آيا ديدار تو ممكن است؟ آيا زيارت تو ميسر است؟ آيا ملاقات تو شدني است؟ آيا راهي به رؤيت تو مي‏انجامد؟

    آيا اين گذران روزهاي ما، يك روز به تو مي‏رسد؟ آيا اين مسير عمر، جايي به تو پيوند مي‏خورد؟

    آيا از اين همه درهاي بسته، روزني به سوي تو هست؟ آيا از اين همه لحظه، يكي به حضور تو متبرك مي‏شود؟

    آيا تو آمدني هستي؟ آيا روي تو ديدني است؟ آيا جمال تو به تماشا نشستني است؟

    پس كي به چشمه سار وجود تو مي‏توان رسيد؟ پس كي از زلال خوشگوار حضور تو مي‏توان نوشيد؟ چه طولاني شد اين عطش! چه طاقت‏سوز شد اين تشنگي!

    كي مي‏شود صبح، ناشتاي چشم‏هايمان را به نگاه تو بگشاييم؟ كي مي‏شود شام، تصوير تو را به قاب خواب‏هايمان ببريم؟ كي مي‏شود شب و روزمان در فضاي ظهور تو بگذرد؟

    كي مي‏شود عطر ظهور تو در شامه وجود بپيچد؟

    كي مي‏شود صداي گام‏هاي آمدنت در گوش هستي طنين بيندازد؟

    كي مي‏شود چشم در چشم هم اندازيم و تو را به معاينه ديدار كنيم؟

    كي مي‏شود پرچم پيروزي‏ات را بر بام هستي بنشاني؟

    كي مي‏شود آن روز، كه ما تو را در ميان خويش بگيريم و تو به عينه امامت كني، زمين را از عدل و داد پر گرداني، دشمنانت را به خاك سياه عقوبت‏بنشاني و ريشه حق ستيزان و مستكبران و گردنكشان و ستمگران را بسوزاني . و ما بگوييم: الحمدلله رب العالمين .