• وبلاگ : دختري به نام نيكادل
  • يادداشت : شيطان عشق
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    خوبين؟

    چرا وب را به روووووووووووز نميكنين؟؟؟؟

    دفعه ديگه اوووووووووومدم ديدم اينجوره ديگه....

    اينم يك حكايت

    خدا خر را آفريد و به او گفت: تو بار خواهي برد، از زماني که تابش آفتاب آغاز مي شود تا زماني که تاريکي شب سر مي رسد. و همواره بر پشت تو باري سنگين خواهد بود. و تو علف خواهي خورد و از عقل بي بهره خواهي بود و پنجاه سال عمر خواهي کرد و تو يک خر خواهي بود.

    خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من مي خواهم خر باشم، اما پنجاه سال براي خري همچون من عمري طولاني است. پس کاري کن فقط بيست سال زندگي کنم و خداوند آرزوي خر را برآورده کرد...


    ************ ********* ********* ********* ***


    خدا سگ را آفريد و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهي بود و بهترين دوست و وفادارترين يار انسان خواهي شد. تو غذايي را که به تو مي دهند خواهي خورد و سي سال زندگي خواهي کرد. تو يک سگ خواهي بود.
    سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سي سال زندگي عمري طولاني است. کاري کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوي سگ را برآورد...


    ************ ********* ********* ********* ***
    خدا ميمون را آفريد و به او گفت: و تو از اين سو به آن سو و از اين شاخه به آن شاخه خواهي پريد و براي سرگرم کردن ديگران کارهاي جالب انجام خواهي داد و بيست سال عمر خواهي کرد.و يک ميمون خواهي بود.

    ميمون به خداوند پاسخ داد: بيست سال عمري طولاني است، من مي خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوي ميمون را برآورده کرد.


    ************ ********* ********* ********* ***
    و سرانجام خداوند انسان را آفريد و به او گفت: تو انسان هستي. تنها مخلوق هوشمند روي تمام سطح کره زمين. تو مي تواني از هوش خودت استفاده کني و سروري همه موجودات را برعهده بگيري و بر تمام جهان تسلط داشته باشي. و تو بيست سال عمر خواهي کرد.
    انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بيست سال مدت کمي براي زندگي است. آن سي سالي که خر نخواست ، آن پانزده سالي که سگ نخواست و آن ده سالي که ميمون نخواست زندگي کند، به من بده.
    و خداوند آرزوي انسان را برآورده کرد...

    و از آن زمان تا کنون انسان فقط بيست سال مثل انسان زندگي مي کند?!!!

    و پس از آن،ازدواج مي کند و سي سال مثل خر کار مي کند مثل خر زندگي مي کند ، و مثل خر بار مي برد?!!!
    و پس از اينکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه اي که در آن زندگي مي کند، نگهباني مي دهد و هرچه به او بدهند مي خورد...!!!

    و وقتي پير شد، ده سال مثل ميمون زندگي مي کند؛ از خانه اين پسرش به خانه آن دخترش مي رود و سعي مي کند مثل ميمون نوه هايش را سرگرم کند...!!!

    و اين بود همان زندگي که انسان از خدا خواست !!!

    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم

    سکوت را فراموش مي کردي
    تمامي ذرات وجودت، عشق را فرياد مي کرد.


    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم

    چشمهايم را مي شستي
    و اشکهايم را با دستان عاشقت به باد مي دادي.


    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم

    نگاهت را تا ابد بر من مي دوختي
    تا من بر سکوت نگاه تو
    رازهاي يک عشق زميني را با خود به عرش خداوند ببرم.


    اي کاش مي دانستي...
    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم

    هرگز قلبم را نمي شکستي
    گر چه خانه ي شيطان شايسته ي ويراني است.


    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم

    لحظه اي مرا نمي آزردي
    که اين غريبه ي تنها، جز نگاه معصومت پنجره اي
    و جز عشقت، بهانه اي براي زيستن ندارد.


    اي کاش مي دانستي...
    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم

    همه چيز را فدايم مي کردي
    همه آن چيز ها که يک عمر بخاطرش رنج کشيده اي
    و سال ها برايش گريسته اي.


    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
    همه آن چيز ها که در بندت کشيده رها مي کردي
    غرورت را... قلبت را... حرفت را...


    اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
    دوستم مي داشتي
    همچون عشق که عاشقانش را دوست مي دارد.


    کاش مي دانستي که چقدر دوستت دارم
    و مرا از اين عذاب رها مي کردي
    اي کاش تمام اينها را مي دانستي . . .

    سلام خيلي قشنگ بود

    موفق باشي

    سلام........

    اينجا چقدر غريبي.....

    يا حق......