بسمه تعالی
بی قرار بودم بی قرار تر از همیشه آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم سیاهش را
در دلش پنهان می کرد و دریای خون بود
یادم می آمد چند سال پیش همره مسافری که به سویت می آمدنامه ای سپردم از دلتنگی هایم
ازسکوت هایم از عطش هایم برایت نوشته بودم از حسرتی که نامه به سوی تو می آید
و من نمی توانم راه بر نگاه تو گیرم
مدت ها گذشت تا یاس خاکی (دوست عزیزم ) به سویت آمد و سفر نامه سیب را نوشت
باز در دلم عطر عاشقی ت پرواز کرد اما چه فایده که بی بال و پر بودم و هیچ نداشتم که پرواز کنم
روز ها گذشت به هر کس می رسیدم التماس می کردم که من بی بال را بر پر هایش بنشاند
و با خود به سویت بیاورد
باز هم نشد بر بال هر کس رسیدم تا در آسمان عشقت طواف کنم بالش زخمی شد
دلم شکست فریادم بر عرش رسید می دانستم آنقدر گناهکارم که به حریم تو راهی ندارم
اما چکنم که حبّت چنان در دلم ریسمان بسته بود که هیچ نمی دیدم
و اینگونه شد که توبهترین طواف کننده ات را فرستادی تا از من دلجویی کند
و مرا بر صبر بخواند تا زمانی که بال گیرم و به سوی تو اوج گیرم
یا ابا عبد الله ، پرچم مبارک و مطهر قبر تو به سویم آمد آن را در ،آغوش گرفتم
و بر رویش خدایم را به پاس عشقی که در دلم نهاده است سجده کردم
و آن را بر سرم نهادم تا تاج بندگی مرا پذیرا باشد
مولای من بر غربتت قسم که می گریم تا آن زمان که اشک هایم بال شوند
و من هم جوار ملائکه بر گردت طواف کنم
که تو بهترین بنده و عبد خدایی
نیکادل